سایهسایه، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

سایه کوچولوی مامان و بابا

عکس سایه جونم تو ماه ششم

سایه و پدری لا لا کردن سایه توچولو شش ماهش شده و داره خانمی میشه واس خودش بگم چقدر عاشقته که باورت بشه اما تویی که فقط سلطان قلبشی باور کن....باور کن...   بابایی میگه کی میشه دخترم بزرگ بشه باهم بریم بیرون دوتایی بگردیم خودشو برام لوس کنه و بهم بگه بابایی اینو میخوام ...اونو میخوام ... بگه بابایی برام میخری؟ منم بگم مخلص دخترم هستم و بگم آقای فروشنده هرچی دخترم میخواد بهش بدید... به منم میگه با شما نیام آخه میخواد فقط خودش باشه و دخترش دوتایی تا منم چشام درآد     یه عکس دیگه از شش ماهگیت     تو رورک حسابی برای خودت میچرخی بوس یوووووووووووووووووووووووووس به روی ماهت ...
26 اسفند 1392

نمیخوام بگم که...

نمیخوام بگم که... خیلی بی تجربه بودم     نمیخوام بگم چقدر سخت بود نمیخوام بگم خسته شدم نمیخوام بگم شب و روزم یکی شده بود نمیخوام آه و ناله کنم نمیخوام از بی خوابی هام بگم نمیخوام از بی تابی هام بگم نمیخوام از تو خونه موندن ها و یه جا نشین شدن هام بگمن نمیخوام از چهار ماه روپا بودنات بگم نمیخوام از درد کمر و پاهام بگم نمیخوام از کم شیربودنم بگم نمیخوام از شیر خشک نخوردنات بگم نمیخوام از گریه هات بگم نمیخوام از ماشین سواریهات بگم نمیخوام از نصف شبات بگم نمیخوام از نق و نوق کردنات بگم نمیخوام از خدا خدا گفتن هام ب...
26 اسفند 1392

سایه میتونه ..................... هوراااااااااااااااااااااا

اولین چیزی که یاد گرفتی و خودم یادت دادم تو سه ما ه و نیمگیت بود میذاشتمت تو بغلم و  تو می ایستادی و من با صدای بلند و پرشور میگفتم یک و.. دو ..سه و تو می نشستی اوایل فقط هروقت من میگفتم اینکارو میکردی کم کم تعمیم دادی بعد مادرجون یادت داد که بگه توکی تو سرشو به سرش نزدیک میکردی و یه ضربه کوچیک به سرش میزدی حالا با همه همینکارو میکنی یادت دادم وارد اتاق که میشیم و به سمت پریز برق میبرمت خودت روشن و خاموشش میکنی دست دست هم یاد گرفتی پدری یاذت داد که هر وقت میگیم آتیش بوووووووووووووو تو به شومینه نگاه میکنی میگم ببیی میگه بع بع تو به عروسک گوسفندت نگاه میکنی یا میگم اردک تک تک به اردک رو حلقه پرتابت ن...
26 اسفند 1392

انتظار برای چهار دست و پا شدن سایه جونی

آخ ه تنبل خانوم پس کی چهار دست و پا میشی مارو چهاردست و پا کردی والله  اما خودت هنوز دور خودت میچرخی پدری میگه اگه سایه چهار دست و پا شد باید یه شهر و هلهله بارون کنیم ذوق نکن دختر واس این گفته که تو از بس شیطونی و یه لحظه آرومو قرار نداری و همه رو خسته میکنی گفته اون روز بهترین روز ماست مگه اینکه یکم بتونی به کنجکاویهات خودت جواب بدی و دست از سر کچل همه ما برداری ما منتظریم یالله ما منتظریم یالله مراحل چهار دست و پاشدن سایه تا الان 1.اول رو شکمت فقط دراز میکشیدی و از جاتم تکون نمیخوردی 2. رو سینه ات و پا میشدی و اما چون تعادل دستهاتو نداشتی با سر و دماغ میخوردی زمین چن...
26 اسفند 1392

چرا سایه؟ ;)

 امروز میخوام از اسمت بگم که چرا سایه شد سایه sayeh   اسم دختر ریشه : فارسی  فراوانی : 3372 معنی : (در فیزیک) تاریکی نسبی که به سبب تابش مستقیم نور در سطح یا  فضا ایجاد میشود در مقابل روشنی (به مجاز) : توجه/عنایت/پناه/حمایت (در قدیم): حشمت و بزرگی  خب داستان از اینجا شروع شد که وقتی فهمیدیم نی نی ما دختره دنبال اسم میگشتیم اما قبلش هم بابا گفت اگه دختر باشه اسمش باید سایه بشه نمیدونم از کجا و چرا ازین اسم خوشش میومد منم چند تا معیار داشتم که اینا بود اول اینکه برام خیلی مهم بود  اسمش ریشه فارسی داشته باشه دوم اینکه سه یا چهار حرفی باشه چون از اسم های کوتاه...
25 اسفند 1392

سایه در ماه هشتم زندگی

یکی شدن با تو آغاز زندگی دوباره من بود وجودت همیشه برای من مقدس است عشق تو سالروز تولد ندارد عشق تو در قلب من ازلی و ابدی است   هشت ماهگیت گلکم اینجا آماده شدیم که ببرمت بیرون اینجا هرچی پدری صدات کرد سرتو بالا نمی کردی آخه موبایل لمسی باب اسفنجیتو بیشتر دوست داری ...
22 اسفند 1392

برای دخترم از طرف پدری حسین

این شعرو پدری خوشش اومده میگه از قول خودش بذارم تو وبت   ای بهار نسل فردا دخترم ای فروغ عشق از روی تو پیدا دخترم چشم و گوش خویش را بگشا کز را حسد نشکند آیینه ات را چشم دنیا دخترم دست در دست حیا بگذار و کوشش کن مدام تا نیافتی در راه آزادی دخترم کوه غم داری اگر بر دوش دل همچون پدر دم مزن تا میتوانی از دریغا دخترم با مدارا میشوی آسوده دل پس کن بنا پایه رفتار خود را بر مدارا دخترم   شعر از یوسف عبادی   ...
19 اسفند 1392

واکسن های سایه

  دو ماهگی من و بابایی بردیمت خودمون هم نمیدونستیم چطوری پیش میره تو خیلی توچولویی گلکمطبق گفته های زنداییت مامانا نمیتونن تحمل کنن خودشم سر واکسن های مانیا نبوده چون طاقتشو نداشت اما من بودم کنارت و توی بغل بابایی بودی واکسن اولی رو که زدی چنان گریه ای کردی که من یه جوری شدم فقط نازت میدادم اما بعد چند دقیقه آروم شدی و با دومی دوباره جیغ زدی و من دیگه طاقت نیاوردمت و بغلت کردم و سریع بردمت تو ماشین و شیرت دادم یکم آروم شدی و خوشبختانه تب نکردی و مشکلی برات پیش نیومد قیافه بابایی هم یه جوری شده بود نگرانت بود و تا عصری که بیاد ده بار تماس گرفت و حالتو پرسید چهار ماهگی دوباره بردیمت اینبار یه واکسن داشتی و بازم تو بغل پدری...
13 اسفند 1392
1